عشق و دیوانگی
تاريخ : 1 فروردين 1385برچسب:, | 1:0 | نویسنده : یه دختره

در زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود خوبي و بدي ها دور هم جمع شده بودند .ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيم .مثل قايم باشک..............

 

ديوانگي فرياد زد آره قبوله من چشم ميذارم وچون کسي نميخواست دنبال ديوانگي بگرده همه قبول کردند ...................

 ديوانگي چشم گذاشت وشروع به شمردن کرد يک, دو, سه... همه به دنبال جايي بودن تا قايم بشوند......

 نظافت خودش را به شاخه ماه اويزان کرد.خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي شد .اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکز زمين به راه افتاد.دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت!!طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت .حسادت هم رفت داخل چاه عميقي.........

 ارام ارام همه قايم شده بودند ديوانگي همچنان مي شمرد 73,74,... اما عشق هنوز معطل بود نميدانست کجا برود تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق سخت است......

ديوانگي داشت به عدد 100 نزديک ميشد که عشق رفت وسط يک گل سرخ ارام نشست .ديوانگي فرياد زد دارم ميام ... همون اول تنبلي را ديد تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم بشود .بعدش نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.........

 ديوانگي ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت وارام در گوش او گفت عشق در ان سوي گل سرخ مخفي شده است .ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و ان را با قدرت تمام داخل گلهاي سرخ فرو کرد صداي ناله اي بلند شد .......

.عشق از داخل شاخه ها بيرون اومد دستهايش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت شاخه ي درخت چشم هاي عشق را کور کرده بود .........

ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت :حالا من چي کار کنم؟؟چه طوري ميتونم جبران کنم؟؟؟عشق جواب داد :مهم نيست دوست من تو ديگه نميتوني کاري بکني فقط ازت خواهش ميکنم از اين به بعد با من يار باش همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم ...و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام ادم هاي عاشق سرک مي کشند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: